گوشه دنج من



ته دنیا کجاست؟

امروز توی اینستاگرام یکی این سوال پرسیده بود،برای اولین بار نوشتم:ته دنیا اونجاست که توی آینه به خودت نگاه میکنی و خودت نمیشناسی. برای من ته دنیا اونجا بود،وقتی بعد از اون روز به خودم توی آینه نگاه کردم؛انگار اندازه هزار سال پیر شده بودم و خودم نمیشناختم.


تو حیاط نشستم.

صدا میاد،صدای تمرین کردن ویولون پسر همسایه.

صدا میاد،صدای باد که تابستون با خودش میبره.

صدا میاد،صدای شیر آب توی حیاط همسایه؛شاید برای شستن ظرف،شاید برای شستن لباسها شایدم برای شستن خاطره ها.

من به صداها اهمیت میدم،میخواد صدای یه جیرجیرک باشه یا صدای یه ماشین یا صدای خوش ساز زدن پسر همسایه.

چه خوبه آدم همسایه ای داشته باشه که بلد باشه ساز بزنه.

 

 

پ.ن.امروز با مامانم و اعظم دعوام شد.شدم مثل بچه ها که همش یا با بقیه دعوا می کنند یا در حال قهرن.ولی حوصله ام از توقعات بی پایانشون سر رفته بود.انگاه خودشون وسط جنگ جهانی سوم اند و همه کارها افتاده روی دوش این دوتا و چون من بیکار نشستم کارها لنگ‌مونده.انتظار دارن من مثل فرفره همش بچرخم و اینها هم نگاهم کنند و لذت ببرن که من روی زمین بند نمیشم.یعنی کارهای خونه چقدر مگه؟! بارها بهشون گفتم‌من در حد توانم کار میکنم اینکه توان من برای شما کافی نیست مشکل خودتون به من ربطی نداره ولی خوب تو کتشون نمیره که نمیره.والا من‌نمیدونم کجا برم که از دستشون راحت بشمجوری که اینا رو سر من‌منت میذارن انگار غذا درست میکنند برای منه،جارو میکنند برای من،وسیله جمع می کنند برای من،راه میرن برای من،حرف میزنند برای من.میترسم فردا پس فردا دستاشون هم ت بدن بگن بخاطر تو بود. 


مرد سالاری نه شاخ داره نه دم.

اینکه یکی باید برای من تصمیم بگیره که با یکی ازدواج کنم

اینکه همیشه من برای برادر و پدرم یک سربارم و اونها موظفن از من مراقبت و نگهداری کنند هر چند من مستقل باشم و شاغل باشم اصلا مهم‌نیست مهم اینه تو با یک مرد فقط میتونی تعریف بشی.

اینکه توی خیابون یک پسر بچه با پررویی تمام به من آزار جنسی میرسونه و من فقط میتونم بزنم زیر گوشش و اگه کسی هم ببینه تقصیر منه که شئونات رعایت نکردم

 اینکه من حق انتخاب برای زندگیم ندارم و دیگرانند که باید برای من انتخاب کنند.

اینکه یه مرد میتونه هر غلطی دلش خواست بکنه ولی وقتی زن میخواد بگیره باکره میخواد.

اینکه یه پیرمرد شصت ساله یه دختر ۱۵ ساله میگیره ولی یه دختر۳۰ ساله نمیتونه با یه مرد ۲۰ ساله ازدواج کنه چون دو سال دیگه از ریخت میافته تاریخ مصرفش تموم میشه.

اینکه من تا وقتی جوونم حق دارم خواهان داشته باشم یا کسی بخوام وقتی سنم رفت بالاتر یعنی تاریخ مصرف من تموم شده و حتی شوهرم‌میتونه بره با کسی دیگه ای چون زنش دیگه پیر شده.

و صدها مثال دیگه یعنی بوی تعفن مرد سالاررری


با صبا یک ماهه حرف نزدم(بنویسیم قهریم برای دو نفر آدم27 ساله درست نیستlaugh)من با کسی معمولا قهر نمی کنم اما این مدت تنش بین من و صبا خیلی زیاده بوده.مشکل من این بوده که همیش من حرف زدم ؛ من شروع کننده بودم؛ من دلیل آوردم و همه اینها من خسته کرده.تو ذهنم هیچ حرفی برای زدن بهش ندارم بعد به خودم میگم من آدم این مدل رفتار نیستمو معمولا وقتی مشکلی دارم سعی میکنم حلش کنم با حرف زدن اما اینبار دو تا چیز مانعم می شه : اولیش دلیل پشت مثلا قهر صباست؛ اینکه حس می کنم مثلا میخواد منو ادب کنه تا دیگه باهاش اینطوری حرف نزنم .من بی ادبی نکردم اما خیلی تند حرف زدم گفت حال روحیت خوبه ؟ بهش گفتم چرا باید از حال روحیم برای تو حرف بزنم یه بار دیگه هم گفت چرا این ویدیو دوست داری ؛ چیزی که خودم براش فرستاده بودم و گفته بودم حس خیلی خوبی بهش دارم.جواب دادم اگه لازم بود حتما خودم بیشتر توضیح میدادم و لازم نبودذ تو بپرسی و اون احتمالا فکر میکنه من خیلی گستاخ و پررو ام .

دلیل دوم نگاهش بود تو روز عروسی مهرداد و مریم.حس بدی تو صورتش بود و نگاهش یه جور حالت چندش توش بود که خوشم نیومد.قبلا بهش گفته بودم که از حرف زدن زیادباهات خسته ام پس اگه یکم فکر میکرد میدونست نوبت اونه حرف بزنه.

توی ذهنم به تموم  کردن همه چیز فکر کردم؛ هم تلخ و هم ترسناک.

 

پ.ن. امروز خیلی وحشی بازی دراوردم سر مقنعه ام.طبق معمول فاطی دست زده بود و منم دیوونه شدم. 
 


یه مطلب از اُشو خوندم که گفته بود ما آدمها بدبختیهامون جار میزنیم ولی وقتی خوشحالیم اون از همه پنهان میکنیم(حالا دقیقا این جمله اش نبود)؛چند روز دارم بهش فکر می کنم به اینکه من کدوم کار انجام میدم.من به اندازه کافی از هردو با دوستام و کسایی که حس نزدیکی بهشون دارم حرف میزنم  ولی وقت نوشتن بیشتر ازحسهای بدم نوشتم اما تازگی ها حس های خوبی دارم و دلم‌میخواد جار بزنم بگم من حالم خیلی خوبه،بگم همه حس های خوب دنیا توی دل من مثل آب خروشان جریان داره.تازگی ها بیشتر میرم بیرون،بیشتر میخندم،بیشتر حواسم به خودم هست،بیشتر دلم میخواد برقصم،بیشتر دلم‌میخواد بچرخم و بچرخم.من تازگی ها قلبم تند تر میزنه نه عاشق شده باشم ولی تند میزنه.من تازگی ها زندگی برام مثل آسمون آبی یا مثل رنگین کمون؛رنگی رنگی.


میدونی صبا دوستی با تو هم معایبی داره و هم محاسنی.اول میخوام چیزهای خوبی بگم که با تو تجربه کردم .ذوستی با تو یعنی یه نفر هست که تو رو درک  می کنه ، کسی که دوست داره و برات ارزش و احترام قایل؛ یعنی کسی که حواسش به تو هست؛ یعنی داشتن کسی که با فکر کردن بهش دلت از دنیا و آدمهاش قرص می شه، بودن تو یعنی یه گوشه دنج داشتن برای هر چیزی.

اما یه عیبی هم داری اینکه من همش حس می کنم تو وقتی میای به سمت من که خودت بخوای به این فکر نمی کنی شاید عارفه الان به من احتیاج داره.بعضی وقتها حس می کنم هیچووقت به اینکه من چه حالی دارم فکر نمی کنی.اینکه من در طول این روز یا این هفته یا این ماه چه حسایی داشتم فکر نمی کنیچون تو اول باید به خودت فکر کنی و در خلال اون به منم شاید فکر کنی.بی انصافم نه؟!

میدونی تا قبل از اینکه خبر زدن هواپیما توسط خودشون منتشر بشه یه حسی درون من داشت تقلا می کرد برای زنده بودن؛ من واقعا دست و پا زدنش حس می کردم اما وقتی خبر منتشر شد صدای یه بوق ممتد توی قلبم و حسم شنیدم و دیدم.شاید بگی ربطش به من چیه؟ ربطش اینه که من از اون روز صدام خفه شد حرف زدن یادم رفت هم با تو هم با بقیه و هم با خودم.بازم دارم دست و پا میزنم.بهت گفته بودم چه حسی داشتم اما هیچوقت در موردش حرف نزدی هیچوقت برات سوال پیش نیومد یا من اینطوری حس کردم.از اون روز من غرق شدم برای ندیدن واقعیتی که توش دارم زنذگی می کنم.چند روز گذشته داشتم فکر می کردم چرا تو و مریم حتی براتون سوال پیش نیومد که یعنی عارفه ممکنه ناراحت شده باشه از شنیدن خبر فوت فامیلشون یا مریضی اون یکی؟ یا اصلا از شنیدن این همه خبر بد توی این مدت؟یعنی من انقدر بی احساس نشون دادم که حتی سوالش هم براتون پیش نیومد؟

دیروز داشتم فکر می کردم به آدمهای اطرافم .به مامانم به بابام به بقیه.میدونی چیو فهمیدم؟ اینکه من توی رابطه ام با بقیه حتی خانواده ام همیشه نقش محافظت کننده دارم.اینکه نگرانم ناراحت بشن.مثلا مامانم؛ من همیشه نگرانم اون حالش بد بشه ناراحت باشه ،حاضر شدم به قیمت اذیت شدن خودم حتی وقتی میدونستم چقدر این قضیه باعث آزارم میشه ادامه دادم.میدونی من انگار همیشه ترس از دادن بقیه دارم.تنها کسی از اطرافیانم که نگران از دست دادنش نیستم فاطمه بیچاره است اونم شاید بدبخت آذم حساب نکردم چون بچه است.از بین شما ها یعنی دوستهام فقط مریم ندری بوده که هیچوقت این حس برام نداشته.مریم همیشه هست و مثل آب زلال برام.میدونی وقتی بهش فکر میکنم آرامشی که کنار آب دارم بهم دست میذه انگار جهان در سکوت فرو میره و دیگه هیچ نگرانی برام وجود نداره.

عجیب برات؟ من هیچوقت کسی ترکم نکرده نمیدونم این حس از کجا اومده و این بار سنگین روی دوشم گذاشته.اعظم ببین،محمد که میدونی چقدر دوسش دارم و با وجود همه آزار هایی که برام داشته برام عزیزترین و همیشه نگرانم که ناراحت نباشن که حالشون خوب باشه که حداقل عامل نگرانی و ناراحتی شون من نباشم.تو و حتی مریم تازگی ها همش حس می کنم نگرانتونم که شما هم این حس نداشته باشید.تو اصلا نگران من می شی؟! مریم چی؟! من خسته ام از کشیدن باری که از سمت دیگران روی دوشم حس میکنم.

میدونی مریم زن داداشت راست می  گفت.من با وجود اینکه گفته بودم مریم برای من یه همکار و دوست معمولی به حرفهاش خیلی فکر کردم.اون درست می گفت من نمیتونم وقتی حس می کنم یه چیزی سر جاش نیست بی خیالش بشم حتی ممکنه مثل الان همه چیزهایی که گفتم برا تو وجود نداشته باشه یا بهشون فکر نکرده باشی اما من نمیتونم بی خیال حسی بشم که برام وجود داره.

توی رابطه ما منم که نقش آدم بده بازی می کنم.منم همیشه دنبال درست کردن یه چیزی ام.منم که همیشه سوال دارم همیشه می خوام همه چی مطابق با میل من پیش بره.من دوست خود خواهی ام؟


+فردا عید.بوی عید میاد؟ ! این سوال که خودم می پرسم یکم برام عجیب.قبل از شروع این وضعیت یه روز که بارون زیادی باریده بود و بعدش آسمون صاف صاف بود تو حیاط که بودم حس کردم واقعا بوی عید میاد و حس خوبی برام داشت.

+امسال همه چی فرق داره.بزرگترین تفاوتش شاید برای من این حس که زمان جور عجیبی داره می گذره هم حسش می کنم و هم حسش نمی کنم.وقتهایی که با دوستام می ریم مسافرت زمان خوب می گذره،هر ثانیه پر از حس خوب و روزها به طرز عجیبی طولانی اند و همه چی مثل حافظه کامپیوتر توی ذهنم ثبت میشه ثانیه به ثانیه اش برام ارزشمند می شه و دلم می خواد همه چی بیشتر کش بیاد.الان اما فقط میدونم میخوابم بیدار میشم بقیه اش یادم نمیاد انگار که وجود ندارن، نه لحظه ها نه ثانیه ها نه ساعت ها هیچکدوم نمیتونم حس کنم انگار که حافظه ای برای ثبت ندارم هر ثانیه که تموم میشه انگار که می میره و هیچوقت وجود نداشته.

+توی این مدت فهمیدم که من اصلا برای زندگی با خانواده ام ساخته نشدم؛ دوسشون دارم بودن کنارشون خوبه اما من آدم این مدل زندگی کردن با اونها نیستم . 

+فردا عید. 

+فردا عید.

+فردا عید.

+خوب باشیم.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سئو و بهینه سازی کسب درآمد از اینترنت نمونه سوالات مکانیک خودرو درجه 2 با جواب کسب درآمد از شبکه هاي مجازي کارخانه صنایع شیمیایی پارس کرم خزر نمایندگی فروش قارچ و قهوه گانودرما hamechidan116 یک استکان خیال مصور خانه هوشمند | هوشمند سازی ادکو